من از وقتی که مسیحی کاتولیک بودم نماز میخواندم اما احساس میکردم کافی نیست. احساس میکردم باید نظم وتحکم بیشتری داشته باشد تا بتوانم به دیگران هم کمک کنم و بنده خوبی باشم. میخواستم ارتباط قویتری با خدا داشته باشم.
سلفیها به من میگفتند که شیعیان، قرآن دیگری میخوانند!!
مترجم زهرا مودب شعار- رهیافتگان: خانم «آنی ماسکئودا» تازه مسلمان آمریکایی، از فعالان حامی ایران است که با انتشار مطالب متعدد در فضای مجازی، سعی در معرفی واقعی اسلام و ایران به افراد خارج از ایران دارد. ماجرای مسلمان شدن او از این لحاظ جالب است که فضای ضد ایرانی و ضد شیعی وهابیون و سلفیون را به تصویر میکشد اما در عین حال پاکی قلب وی باعث میشود تا خداوند راه درست را به وی نشان داده و او را در این مسیر یاری نماید.
“من از وقتی که مسیحی کاتولیک بودم نماز میخواندم اما احساس میکردم کافی نیست. احساس میکردم باید نظم وتحکم بیشتری داشته باشد تا بتوانم به دیگران هم کمک کنم و بنده خوبی باشم. میخواستم ارتباط قویتری با خدا داشته باشم. میدیدم که در دنیا بسیاری از انسانها مخصوصا مسلمانها در عذاب هستند. خدا همیشه برای من وجود داشت برای همین میخواستم بهترین راه را برای بندگی او پیدا کنم.
بنابراین تصمیم گرفتم با مسلمانان بیشتری صحبت کنم تا در مورد دینشان بیشتر بدانم. همچنین شروع به مطالعه مسائل خاورمیانه کردم. میخواستم قبل از اینکه دینی را انتخاب کنم کامل درموردش بدانم. این یک قدم بزرگ برای من بود و میدانستم ممکن است در این راه خیلی اذیت شوم.
بعد از اینکه برای پروژه تحصیلی در مورد ایران تحقیقاتی انجام دادم، به تشیع علاقهمند شدم. به همین منظور به مسجد محلی رفتم، جایی که تازه مسلمانها من را زیر پر و بالشان میگرفتند…
آنجا دو خانم آمریکایی و سوئدی بودند که فکر میکنم همسرانشان سلفی بودند. من از ایشان خواستم تا درمورد تشیع به من اطلاعاتی بدهند. اما آنها مرا مسخره کردند و گفتند که تشیع مذهب نیست و شیعیان حتی مسلمان نیستند! به من گفتند که شیعیان قرآن دیگری را میخوانند. آنها زنان باهوشی بودند و من حق را به آنها میدادم و فکر میکردم راست میگویند. خیلی از این بابت ناراحت بودم چون من دوست داشتم درمورد تشیع بیشتر بدانم اما هردفعه مرا از اینکار منع میکردند.
من به خاطر خدا آنجا بودم، بنابراین به هر ترتیب اسلام را پذیرفتم. آنها شروع به آموزش احکام سلفی به من کردند. احساس می کنم آنها سعی میکردند من را تحت کنترل داشته باشند و مرا شست و شوی مغزی بدهند. همچنین تلاش میکردند مرا از غیرمسلمانها دور نگه دارند. به من احادیث تنفرآمیزی یاد میدادند، از جمله اینکه عایشه هنگام ازدواج با پیامبر(ص) ۶ ساله بود و…
احساس میکردم میخواستند مرا منزوی کنند، مدام به من تعلیمات خاصی میدادند از جمله اینکه فرد زناکار باید سنگسار شود.. من خیلی متعجب و سردرگم شده بودم ولی فقط میخواستم خدا را اطاعت کنم. من واقعا معتقد بودم که اسلام یک دین کامل است ولی نسبت به احادیث مردد بودم.. بعد از اینکه با بدرفتاریهایی مواجه شدم، تصمیم گرفتم با شیعیان صحبت کنم. یک روحانی شیعه و چند نفر دیگر از شیعیان را ملاقات کردم و آنها به من آگاهیهایی دادند و گفتند هرچه که آن خانمها به من گفته بودند دروغ است… من از آن خانمها خیلی عصبانی شدم، حتی نمیتوانستم به آنها نگاه کنم..
این بازی بیرحمانهای بود که با روح من کرده بودند…. درست زمانی که میخواستم خدا را بندگی کنم نه اینکه سلفی باشم، زمانی که فقط میخواستم درمورد اسلام و تشیع بیشتر بدانم نه اینکه از کسی منزجر باشم… پس از آن چند نفر از سلفیها به خانه من زنگ زدند و حتی مرا تهدید به مرگ کردند. آنها هر روز از این طور حرفها به من میزدند، در حدی که وحشتزده شده بودم و دیگر از ترس حتی نمیتوانستم به مسجد بروم.
در این زمان بود که خدا شوهر ایرانیام را برایم فرستاد…! زمانی که همه علیه من شده بودند: دوستان قدیمی و حتی خانوادهام ، به خاطر اینکه مسلمان شده بودم، و حتی دوستان تازه مسلمانم، چرا که به تشیع علاقهمند بودم. شوهرم به کمک من آمد و راهنماییام میکرد که در مسیر صحیح الله باقی بمانم و کاری کرد که احساس آرامشم را دوباره به دست آورم، بعد از اینکه قلب و ذهنم درگیر شده بود. حتی حجابم را هم برداشته بودم! من فقط میخواستم زندگی بهتر و آرامش داشته باشم نه اینکه از کسی متنفر باشم… اما وقتی آنها میخواستند به من تنفر را اموزش بدهند، چطور میتوانستم با تنفر به دیگران روحم را برای خدا خالص کنم؟
سپس با خواهران و برادرانی آشنا شدم و برای اولین بار شهادتین را بر زبان آوردم. اما میخواستم دوباره در ایران هم شهادتین بگویم، جایی که هرکس که مرا دوست داشت و هرکسی را که دوست داشتم، آنجا بود. به همین خاطر مجددا سال گذشته در محضر آیت الله نورمفیدی شهادتین گفتم. هم چنین خواهری از لبنان برایم مطالبی درباره امام حسین علیه السلام فرستاد. هرچیزی را که میخواستم، با حمایتهای دوستانم در لبنان، عراق و ایران به دست میآوردم، و چنین شد که با تشیع آشنا شدم.
سپس تصمیم گرفتم که برای زندگی به ایران بیایم چرا که در آن احساس امنیت میکردم. ایران حمایت خیلی خوبی از من کرد و من خیلی وقتها از خوشحالی گریه کردهام! اکنون من خانواده خیلی خوبی در ایران دارم. این جا مورد لطف اطرافیانم قرار میگیرم، و با این وجود که همسایگان ما سنی هستند، هیچ کس با ما بدرفتاری نمیکند. وقتی به آیت الله نوری مفیدی گفتم که چه بر من گذشته، ایشان گفتند که ما هیچ وقت از شما نخواهیم خواست که از کسی متنفر باشید! و این چنین بود که من اکنون در جایگاه مناسب هستم چرا که اطرافیانم فقط به من یاد میدهند که چطور عشق بورزم. این تمام چیزی بود که میخواستم و می دانم که خدا هم راضی خواهد بود.”
منبع:
- يكشنبه ۲۹ دی ۹۲
- ۱۹:۲۲
- ۲۶۷۲
- ۲