((کابوسی که هرگز در ذهنم نمی میرد. شبی از شب های سال 1929 بود. کوچکترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم.از خاطرم نمی رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد، چشم که باز کردم، خودم را در دنیایی از آ تش و دود دیدم. صدای تپانچه ها با فریاد آدم ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله های آتش همه جا زبانه می کشید، سفید ها به خانه ی ما حمله کرده بودند. پدرم دشنام گویان با تپانچه ی خود آنها را هدف قرار می داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را روی زمین می انداختیم و از روی هم می گذشتیم. مادرم در حالی که نوزادش را در آغوش داشت، با آنکه شعله ها همه جا زبانه می کشید و جرقه های آتش به هرسو پراکنده می شد، از میان شعله ها گذشت تا قبل از فرو ریختن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی کنم ما تمام آن شب را عریان و بی پناه، زیر طاق آسمان، گریان و وحشت زده سر کردیم. ماموران آتش نشانی و پلیس هم آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می سوزد و تلی از خاکستر می شود))
این ها جملاتیست از مالکوم ایکس بر گرفته از کتاب زندگی نامه ی مالکوم ایکس به قلم الکس هیلی صفحات 143 و 144
نام او مالکوم لیتل (little) بود . لیتل یعنی کوچک و حقیر. در آن زمان رسم بود که نام یا نام خانوادگی سیاهان آمریکا اینگونه باشد و نشانه ای تحقیر داشته باشند تا جایگاهها فراموش نشود و برتری سفید ها تذکر داده شود.
در 19 مه 1925 در شهر اوماها واقع در ایالت نبراسکای آمریکا، به عنوان یک شهروند درجه ی دو و با پوستی به رنگ شب متولد شد. هر چند خودش هنوز نمی دانست، اما او کناهکار به دنیا آمده بود، گناه او رنگ پوستش بود.
پدرش ریورند ارل لیتل کشیشی طرفدار اندیشه های مارکوس گاروی بود. او معتقد بود که سیاه پوستان آمریکا باید به سرزمین اصلی خودشان یعنی آفریقا برگردند و این تنها راه نجات از بردگیست. او با لوییز در فیلادلفیا آشنا شد و با او ازدواج کرد . پدر لوییز سفیدپوست و مادرش سیاه بود و این امتیازی به حساب میامد به همین دلیل توانسته بود ادامه تحصیل دهد.
او عقاید خاصی داشت و از دستورات غذایی تورات پیروی می کرد و از خوردن گوشت خوک و خرگوش و حیواناتی که سمشان شکاف نداشت و نشخوار کننده نبودند پرهیز می کرد. پس از تولد مالکوم جهت بهبود وضعیت معیشتی به میلواکی و بعد از اندکی به لانسینک در ایالت میشیگان نقل مکان کردند و پدر مالکوم در کلیسایی مشغول به فعالیت و نشر عقاید گاروی شد. او دایم از طرف نژاد پستان مورد حمله و کینه ورزی قرار می گرفت. یکی از این حملات وقتی مالکوم چهار ساله بود رخ داد. او میگوید:((کابوسی که هرگز در ذهنم نمی میرد. شبی از شب های سال 1929 بود. کوچکترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم.از خاطرم نمی رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد،چشم که باز کردم، خودم را در دنیایی از آتش و دود دیدم. صدای تپانچه ها با فریاد آدم ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله های آتش همه جا زبانه می کشید. سفید ها به خانه ی ما حمله کرده بودند. پدرم دشنام گویان با تپانچه ی خود آنها را هدف قرار می داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را روی زمین می انداختیم و از روی هم می گذشتیم. مادرم در حالی که نوزادش را در آغوش داشت، با آنکه شعله ها همه جا زبانه می کشید، و جرقه های آتش به هرسو پراکنده می شد، از میان شعله ها گذشت تا قبل از فرو ریختن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی کنم ما تمام آن شب را عریان و بی پناه، زیر طاق آسمان، گریان و وحشت زده سر کردیم. ماموران آتش نشانی و پلیس هم آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می سوزد و تلی از خاکستر می شود. ))
این واقعه باعث شد که آنها بالاجبار از آنجا نقل مکان کرده و به حومه ی شرقی لانسینگ بروند و فصل جدیدی از فقر و تنگدستی در زندگی ارل و خانواده اش باز شد.
مالکوم پنج ساله بود که به مدرسه رفت.آنها موفق شدند از طریق روابطی که داشتند، مالکوم و برادرش را در مدرسه ای به نام بیشه ی زیبا ثبت نام کنند.
با وجود هوش و زکاوتی که مالکوم داشت، توانست شاگرد ممتاز شود و فاصله او با سایر همکلاسی هایش محسوس بود ، اما این برتری باعث احترام همکلاسی هایش به او نمی شد و همیشه به علت رنگ پوستش مورد تمسخر قرار میگرفت. او در اینباره می گوید:((اینقدر ما را کاکا سیاه ، دودی و مشی صدا کرده بودند که دیگر برای خودمان هم عادی و طبیعی شده بود))
سال 1931 وقتی مالکوم شش ساله بود، ارل لیتل پس از یک مشاجره ی لفظی با لوییز خانه را ترک کرد و دیگر برنگشت. دو سال بعد در خیابان مورد حمله ی گروه های افراطی نژادپرست قرار گرفت.آنها پس از کشتن او سرش را زیر چرخ اتومبیل له کردند.
بیمه هم اعلام کرد که او خودکشی کرده و از پرداخت هزینه های کفن و دفن و مستمری به لوییز خودداری کرد.
لوییز که سخت از نظر اقتصادی تحت فشار قرار گرفته بود مجبور به کلفتی در خانه ی سفید پوست ها شد.او زنی خودساخته ، تحصیل کرده ، و با عزت نفس بود و ترجیح میداد در خانه ی مردم کار کند ولی صدقه دریافت نکند. امابعد از مدتی که مردم فهمیدند او بیوه ی ارل لیتل است، دیگر او را در خانه هایشان راه نمی دادند.
مالکوم و برادرش هم با وجود سن کم سعی می کردند به مادرشان کمک کنند و با شکار خرگوش و فروش آن درآمد اندکی بدست می آوردند،لوییز هم حقوق اندکی از سلزمان رفاه اجتماعی دریافت میکرد و زندگی آنها با مرارت بسیار سپری میشد، اما همین حقوق ناچیز فصل جدیدی از مشکلات را در خانواده ی بحران رده ی آنها باز کرده بود.
لوییز که تا آن موفقع توانسته بود با هر مشقت و زحمتی ، خانواده را در کنار هم نگه دارد ، حالا با مشکل جدیدی روبرو شده بود.
ماموران سازمان رفاه اجتماعی به بهانه ی بررسی های کاری دخالت های غیر قابل تحملی در زندگی آنها میکردند. مالکوم در این باره می گوید:(( اما حقوق ماهانه جواز حضور آنها در خانه بود. رفتار آنها با ما مثل برده ها بود.گویی ما دارایی شخصی آن ها بودیم. با تمام تلاشی که مادرم می کرد، موفق نمی شد آنها را از دخالت در زندگی شخصی ما باز دارد. خشم او زمانی به اوج می رسید که می دید که هر بار آن ها یکی از ما را با اصرار و زور، به به گوشه ای خارج از خانه به و کنج حیاط می برد، و به نوبت ما را با کلمات فریبنده و دروغ در مقابل یکدیگر و مادرم قرار می دادند.))
آنها قصد داشتند این خانواده ی نصفه ونیمه را هم از هم بپاشند تا مبادا مبارزی از میان آنها پا یگیرد. با فشارها و مشکلات فراوان برای اداره ی خانواده ، سرانجام لوییز مجبور به پذیرش صدقه هم شد ، و این ضربه ی مهلکی بر حیثیت و عزت نفس آنها بود.مالکوم که بسیار جسور، باهوش و مهار نشدنی بود کم کم به خارج از خانه کشیده شد. و لوییز هم به دلیل مشغله ی فراوان نمی توانست بر کارهایش نظارت کند. مالکوم به خیابان ها کشیده شد. او که دیگر تحمل این وضعیت را نداشت، شروع به سرقت های کوچک نمود، و همین موضوع هم بهانه ی مناسبی برای ماموران دولت شد. به لوییس انگ چسباندند که توانایی تربیت فرزندانش را ندارد. لذا بچه ها را از او گرفتند و او را روانی معرفی کردند و به مرکز نگهداری از بیماران روانی منتقل کردند
مالکوم می گوید:(( دقیقا به خاطر ندارم آنها چه زمانی و چگونه تصمیم گرفتند مادرم را دیوانه معرفی کنند، اما به خاطر دارم وقتی مادرم در حضور آن ها ، مقدار زیادی گوشت خوک، وشاید هم یک خوک درسته را که دهقانی به ما صدقه داده بود رد کرد، آنها در حضور ما ، مادرم را دیوانه خطاب کردند، و توضیحات مادرم در مورد عدم استفاده از گوشت خوک و ادونتیست بودنش هم افاقه نکرد))
سرانجام ماموران سازمان رفاه اجتماعی توانستند به بهانه های پوچ برچسب دیوانگی را به لوییز بچسبانند و خانواده ی لیتل را تجزیه کنند.سرپرستی مالکوم و خواهر و برادر هایش را به دیگر خانواده ها سپردند و لوییز هم با حکم دادگاه به مرکز نگهداری از بیماران روانی در کالامازو منتقل شد.
او 26 سال از عمرش را در آن مرکز گذراند و بعد از تحمل مرارت های فراوان ، توسط فرزندانش نجات پیدا کرد.
مالکوم می گوید آنها به اسم رفاع اجتماعی خانواده ی مارا به بدترین شکل ممکن از هم پاشیدند. ما خانوادهی فقیر ولی منسجمی بودیم و از اعماق وجود می خواستیم کنار هم باشیم.ولی آنها مارا از دامان خانوتده جدا کردند و به درون کوچه ها و خیابان ها فرستادند.
سرپرستی مالکوم به خانواده ی گوهانا داده شد . او به دلیل رفتار ناشایست از مدرسه اخراج و به مرکز تهذیب اخلاق فرستاده شد. مدیر مدرسه ، خانوم سورلین و شوهرش اعتقاد زیادی به هوش مالکوم داشتند و از او حمایت می کردند ، اما مالکوم میگوید روح نژاد پرستی چنان در جامعه ریشه دوانده بود که رگه های آن در همه وجود داشت و حمایت ها و دلسوزی های خانوم سورلین و همسرش هم لبریز از نژاد پرستی و حس ترحم نژاد برتر نسبت به نژاد پست تر بود، و این حس در تمام برخوردهای آنها احساس می شد.
خانوم سورلین مالکوم را به دبیرستان میسون فرستاد. در کنار درس به کار در رستوران هم مشغول شد.او به واسطه ی هوش و جسارتش به سرعت در کلاس ممتاز شد و فاصله ی او با سایر همکلاسی ها محسوس بود
مالکوم حدودا چهارده ساله بود که الا را پیدا کرد.الا خواهر مالکوم و حاصل ازدواج اول ارل لیتل بود.سال 1940 بود که مالکوم برای دیدن الا به بوستون رفت. این اولین بار بود که مالکوم محل زندگی روستا مانند خود را ترک می کرد و دنیایی جدید را تجربه می کرد. چراغ ها، مغازه ها، کلوپ هلی شبانه و ...
او با گروه های مختلف سیاه پوست آشنا شد و تجربه های متفاوتی بدست آورد. او می گوید پس از برگشتم از بوستون اولین بار بود که از معاشرت با سفیدها ناراحت می شدم.دایم فکرم در حوالی بوستون می چرخید.
او دوره اول دبیرستان را با نمره ی عالی گذراند.اما دچار تضاد عجیبی شده بود و وقتی به گذشته نگاه می کرد و به یاد تحقیر ها و رنج ها می افتاد و آنهارا در کنار برتریش در کلاس درس میگذاشت، وقتی میدید حتی هوش سرشارش هم مانع از تمسخر دیگران نمی شود، به خود می گفت چرا؟
تصمیم گرفته بود قاضی شود ، آن زمان چنین شغل هایی برای دهان یک سیاه پوست لقمه ی بزرگی محسوب میشد .وقتی قصدش را با معلمش در میان گذاشت ، معلمش که رابطه ی خوبی هم با او داشت به او گفت:واقع بین باش.به رنگ پوستت نگاه کن ، تو یک سیاهپوستی، اینگونه شغلها برای سیاهها در نظر گرفته نشده، به دستهایت نگاه کن ، تو برای کار کردن ساخته شده ای. مثلا چرا به نجاری فکر نمی کنی...
نا امیدی مالکوم پانزده ساله با شنیدن این حرف ها به اوج رسیده بود.او خود را بین گذشته و آینده ای میدید که جز تاریکی چیزی نبود.
سال 1940 به هارلم در نیویورک رفت و تصمیم گرفت تمام بندهارا از پایش باز کند و خود را از همه ی قیود رها کند.
حد فاصل سال های 1942 تا 1946 پر التهاب ترین دوران زندگی مالکوم بود. مادرش را از او دزدیده بودند،دوران کودکی در یتیم خانه های مختلف زجر کشیده بود، هنگام بلوغ بجز طعم تحقیر ، طعم دیگری نچشیده بود، حالا در خیابان های هارلم به کجا رسیده بود؟
حالا شده بود بازیگر اصلی یک قمار خطرناک، به نام رولت روسی.
او روی یک صندلی در وسط خلافکارهایی که مخفیانه در این بازی مرگ شرکت می کردند می نشست، یکی از شرکت کنندگان هفت تیرش را با یک تیر مصلح میکرد و می چرخاند، کلت را با مالکو می دادند و او به خود شلیک میکرد وبقیه روی مردن یا زنده ماندنش شرط می بستند.او هر هفته چند بار این مجلس را بپا می کرد. عجب سرنوشتی، بازیگر رولت روسی.
سرانجام هنگام فروش یک ساعت دزدی دستگیر و به ده سال حبس محکوم شد.
سال های زندان شروع شد.
او در زندان به دلیل روحیات ضد دینی اش به لقب شیطان دست پیدا کرده بود.
حالا نوبت به بازیگر جدیدی رسیده بود تا در زندگی مالکوم نقش ایفا کند.بیمبی.
بیمبی یک سارق بود که سال های متمادی را در زندان گذرنده بود و به علت مطالعات زیادی که داشت به فردی فرزانه و دانا تبدیل شده بود.فردی پر از اطلاعات و جملات حکیمانه
او مالکوم را کشف کرد.بیمبی در پشت اعمال شیطانی مالکوم فرشته ای زیبا و قدرتمند دیده بود.
مالکوم که جذب شخصیت بیمبی شده بود ، با پیشنهاد او مطالعه و درس خواندن را در زندان شروع کرد و این سر آغاز تحولی شگرف در او بود. او سال های زندان را با مطالعه و تحقیق و آموختن می گذراند.
یک روز نامه ای از برادرش فیلبرت دریافت کرد که در آن نوشته بود: من فکر می کنم دین اصلی سیاهان را پیدا کرده ام.من به سازمانی به نام امت اسلامی پیوسته ام.
مالکوم جواب تندی به او داد و او را نکوهش کرد.
پس از چندی برادر کوچکترش نامه ای دیگر نوشت: مالکوم دیگر گوشت خوک نخور و سیگار نکش من به تو یاد میدهم چگونه از زندان آزاد شوی.
این جملات برای او عجیب و موثر بود.
او سیگار را ترک کرد و دیگر لب به گوشت خوک نزد.این خبر در زندان پیچید که شیطان دیگر خوک نمی خورد و سیگار نمی کشد.
پس از گذشت چند سال در زندان چارلز تاون، با تلاش خواهرش الا و سایرین ، مالکوم به اردوگاهی منتقل شد که شرایط بهتری داشت.
در این مدت هم نامه هایی که بستگانش می فرستادند او را بیشتر با سازمان امت اسلامی و رهبرشان (عالیجاه محمد) آشنا کرد.
برادرش رینالد می گفت عالیجاه محمد کسیست که برگزیده ی خدا وند است و خدا به او گفته برای هدایت و نجات سیاهان قیام کند زیرا، دوره ی بردگی سیاهان تمام شده. اورا پیامبر میدانستند. از جمله اعتقاداتش این بود که حضرت آدم و نسل اصلی خیر، سیاه بودند که در آفریقا گسترش یافتند و سفید ها از نسل شیطان هستند و در آمریکا گسترش پیدا کردند و سیاهان را به بردگی کشیدند.
خواهرش به او گفته بود که اگر می خواهی آرامش پیدا کنی رو به مشرق نماز بخوان.
مالکوم تا کنون در برابر چیزی یا کسی سر خم نکرده بود. زانوانش را فقط هنگام باز کردن قفل ها و سرقت به زمین زده بود. حالا می خواست نماز بخواند. یکی دو هفته طول کشید تا قدرت اینکار را پیدا کند و در برابر عظمت پروردگار زانو بزند،او توانست نماز بخواند و لذت عبادت را چشید.
مالکوم نامه ای هم برای عالیجاه محمد نوشته بود . می خواست کسی را که برادران و خواهرانش را شیفته ی خود کرده بود بیشتر بشناسد.
عالیجاه محمد در جواب نوشت:
زندانی سیاه،نماد جرم و جنایت سفید در نگه داشتن سیاهان در محرومیت،نادانی و بیکاری وتبدیل آنها به مجرمان است.
گفته بود شجاع باشد و یک پنج دلاری هم برایش فرستاده بود.
دریچه ای نو به روی مالکوم باز شده بود . زندان از او انسانی کمال طلب و ساعی ساخته بود.او دایم در حال مطالعه و تلاش برای یافتن حقیقت بود.
در زندان با افرادی از گروه ملت مسلمان آشنا شد.آنها برایش از اسلام،الله،برابری،برادری و... سخن می گفتند.مفاهیمی که او تا آن زمان با آنها بیگانه بود. او فهمید ملاک برتری در اسلام رنگ پوست نیست بلکه تقواست.و این تعالیم روز به روز او را به اسلام مشتاق تر می کرد.
فرصت جدیدی برای سیر مطالعاتی او ایجاد شد.یک میلیونر علاقه مند به کتاب ،کتابخانه ی بسیار پربار و غنی خود را وقف زندان کرد.مالکوم از این فرصت نهایت استفاده را برد.او همه ی وقت خود را به مطالعه و بحث اختصاص داده بود. اینقدر خواند که عینکی شد. او تمام کتاب های کتابخانه را خوانده بود.
حالا او طرفدار سرسخت عالیجاه محمد شده بود و به تبلیغ در زندان مشغول بود.شاید همان بحث ها و کنفرانس هایش در زندان برای همبندهایش مقدمه ای بود برای نطق های آتشینش در بیرون از زندان
سر انجام در سال 1952 و در سن 27 سالگی از زندان آزاد شد.او پس از آزادی نام خود را از مالکوم لیتل به مالکوم ایکس تغییر داد. او از حرف ایکس برای نشان دادن مجهول بودن هویتش استفاده کرد.و با جدیت و عزمی راسخ شروع به تبلیغ و بیداری سیاهها کرد. حالا او فعال ترین مبلغ امت اسلامی در دیترویت شده بود. او در خیابان هایی که آشنایی کامل با آنها داشت راه می افتاد و سعی در بیدار کردن سیاهها داشت و به واسطه ی گذشته اش و همچنین دانش و فرزانگی امروزش تاثیری شگرف بر جامعه ی سیاهان پیرامونش گذاشته بود.
یک روز مردی از اعضای امت اسلامی به یک بی عدالتی پلیس اعتراض کرد و پلیس هم جواب او را با باتوم داد. ضربه ای که پلیس به سر او زد شدید بود و جراحت سختی برداشت .دیگر اعضا که این صحنه را دیدند دست به اعتراض زدند و پلیس مجبور به انتقال مصدوم به بیمارستان شد. اما مالکوم کار را رها نکرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. یاران او هم به او پیوستند، تمام سیاهانی که در آن محدوده این حرکت را می دیدند هم به مالکوم پیوستند. جمعیت عظیمی از سیاهان جلوی در بیمارستان تجمع کردن. پلیس که از شورش ترسیده بود از مالکوم خواست جمعیت را پراکنده کند ولی مالکوم با جدیتی خاص و بدون کوچکترین ترسی گفت اول باید از حال دوستمان باخبر شویم.پلیس مجبور به موافقت شد و وقتی فهمیدند حال او خوبست ، با یک اشاره ی دست مالکوم تمام جمعیت پراکنده شد.و این آغاز رسمی مبارزه ی مالکوم بود. حالا پلیس او را می شناخت و برایش پرونده درست کرده بود. دستگاههای امنیتی آمریکا از آینده ی او احساس خطر می کردند. جوانی که با یک حرکت دست خیل عظیمی از سیاهان را به حرکت وا می دارد و ترسی از ابهت سفید ها در چهره ی او نیست.
مالکوم بعد از مدتی به عنوان رییس مرکز امت اسلامی در نیویورک عازم این شهر شد. در نیویورک حدود یک میلیون سیاهپوست زندگی می کرد که جمعیت قابل توجهی بود.
سخنرانی های پرشور و حماسی او موجب جذب هزاران سیاه ستمدیده در امت اسلامی شده بود و حالا او به چهره ای شناخته شده تبدیل شده بود.
یک برنامه ی تلویزیونی شهرت او را فرگیر کرد .
در این برنامه مالکوم و امت اسلامی به عنوان بزرگترین تهدید آمریکا معرفی شدند و مالکوم خودش را خشمگین ترین مرد آمریکا معرفی کرد. از او پرسیدند چرا تنفر از سفید هارا در بین سیاهان ترویج میدهی، چرا جودو و کاراته را برای اعضای گروهت اجباری کرده ای و او در پاسخ می گفت چون سفید ها ما را به بردگی کشیده اند و ما قرامت سال ها رنج و عذاب را می خواهیم.
شهرت او به حدی رسید که دانشگاه حقوق هاروارد از او برای سخنرانی دعوت کرد.
محبوبیت روز افزون مالکوم باعث شد که اف بی آی بصورت جدی وارد شود و تقریبا تمام دفاتر امت اسلامی شنود می شد.
حالا او تبدیل به مرد شماره ی دو امت اسلامی و جانشین عالیجاه محمد شده بود. عالیجاه محمد هم او را پذیرفته بود اما کم کم مالکوم با عالیجاه دچار اختلافاتی شد. او معتقد به برخورد خشن در برابر زور بود و عالیجاه محمد معتقد به مصالحه و باج دادن بود. به تدریج و با نزدیک تر شدن مالکوم به عالیجاه، به عمق انحراف او پی برد . یکی از این موارد شایعاتی در مورد ارتباط نامشروع عالیجاه با برخی از اعضا و کارکنان سازمان بود که به تیتر روزنامه ها هم رسوخ کرده بود. مالکوم با تحقیقاتی که انجام داد به صحت ماجرا پی برد و شکاف روابط آنها عمیق تر شد. تا اینکه پس از ترور کندی مالکوم قصد ایراد یک سخنرانی آتشین داشت که عالیجاه محمد به او دستور داد سکوت کند ولی او سکوت نکرد و با یک سخنرانی پر حرارت بسیاری از مردم آمریکا را از حقیقت این ترور آگاه کرد و همین باعث شد سازمان ، تریبونش را از او بگیرد و حتی دستور قتل او توسط امت اسلامی صادر شد، اما فردی که مامور به بمب گذاری خودروی او بود پشیمان شد و ماجرا را به مالکوم گفت، و این آغاز جدایی کامل او از امت اسلامی بود.
مالکوم که حالا فردی سرشناس بود و توانسته بود در زمان عضویتش در امت اسلامی از سال 1952 تا1963 تعداد مسلمانان عضو این گروه را را از پانصد نفر به سی هزار نفر برساند دست به تاسیس دو جمعیت برای ادامه ی فعالیت هایش زد.
او در سال 1964گروه مسجد اسلامی را بنا نهاد.
در همین زمان تصمیم به ادای فرضه ی واجب حج گرفت و به مکه سفر کرد. در فرودگاه به او تلفظ صحیح عربی و نماز را به او یاد دادند و برای اولین بار نمازش را به زبان عربی خواند. این سفر تاثیر شگرفی بر او نهاد بسیاری از اعتقادات غلطش را اصلاح کرد. او با دیدن صحنه ی عظیم حج بیشتر به عظمت اسلام پی برد و وقتی دید مردم از هر نژادی ، سفید،سیاه ،زرد،سرخ، بدون برتری جویی و با برادری و برابری به دور خانه ی خدا در طوافند دریافت که راه نجات تنها خداست، فهمید همانطور که سیاه بودن جرم نیست سفید بودن هم جرم نیست، عقاید نژاد پرسانه اش را دور ریخت و برنامه ای برای جذب سفیدپوستان آمریکا به اسلام تهیه کرد.
بعد از این سفر برای خود نام حاج مالک شباز را انتخاب کرد و برای یافتن حقیقت سفر های مختلفی به غنا ، بیروت و ... داشت.
اما او وقتی به آمریکا برگشت هنوز احساس می کرد نقصی در کار است و ایراداتی داشت به دینی که در عربستان گرفته بود. سوالاتی که جواب داده نشده بود. او فهمیده بود پاسخش در ایران است و قصد سفر به ایران و آشنایی بیشتر با تشیع را داشت .چیزی که دیگر از تحمل دولت آمریکا خارج بود.بنابر این در لیست ترور اف بی آی قرار گرفت و بعد از یک بار بمب گذاری نا موفق سرانجام در سن چهل سالگی هنگام سخنرانی مورد هدف 25 گلوله کلت قرار گرفت و فرزندانش مانند خودش یتیم شدند .ضاربان که سیاهپوست بودند از اعضای امت اسلامی معرفی واره کردند.
دانلود بخشی از سخنرانی مالکوم ایکس
دانلود بخشی از سخنرانی ماکوم ایکس 2
دانلود مستندی کوتاه از ترور مالکوم ایکس
کاری از وعده صادق
منبع:
وعده صادق
- سه شنبه ۵ آبان ۹۴
- ۱۸:۴۹
- ۱۵۴۲
- ۰